خودمانی ها 1

 

میدونی چرا دل آدم میگیره؛ وقت و بی وقت؟ 
این که اوضاع بر وفق مراد نیست، بهانه دم دستی و نخ نما و مستعملی است که برای از سر واکردن خود آدم هم کفایت نمی کنه. 
چون: همون که ظاهراً به خر مراد سواره اینو یافته که این مراد، اونی نیست که پیش از رسیدن به اون خیال می کرد.
اصلاً وامانده جنس این دنیا اینه؛ معنی سراب بودن دنیا اینه؛ برای همینه اون که نداره گشنه است، واونی که داره تشنه است. 
برای همینه مرگ ومیر و غصّه و تلخ کامی و تنگی سینه و گرفتن دل داراها اگر بیشتر از ندارها نباشه که هست، کمتر هم نیست!

می دونی چرا؟! قلب و روحت وقتی آرومه که موافق رضای مقلّب القلوب بگرده، واز نفس کشیدن تا دست و رو شستن و غذا خوردن و کار کردن، برای اون باشه: او را نفس بکشی؛ دست و روی او را بشویی؛ بر سر سفره او نشسته باشی، و برای او  کار بکنی، عبادت کنی. 
در ملک عاریتی احساس مالکیّت داشتن، دل چسب نیست، توهّم دل گیر کننده ای است؛ یک چیزی مثل مال دزدی و یا مال غصبی! همینه که دیگه  هیچی لذت بخش نیست ؛ مثل یه آدم الکی خوش که می دونه الکی خوشه ولی به روی خودش نمیاره. واین احساس از میان سالی جدّی تر می شه تا پیری که واویلا می شه؛ و اگر نتونی چاره اش کنی؛ واویلا.