روزی امام از کوچه های بغداد عبور میکرد. از خانه ای صدای رقص و پایکوبی بلند بود. اتفاقاً در همان زمان خادمه ای از منزل بیرون آمد در حالی که زباله هایی همراهش بود و گویا میخواست بیرون بریزد.
امام به او فرمود: صاحب این خانه آزاد است یا بنده؟
خادمه گفت: این جا خانه «بشر» یکی از رجال، اشراف و اعیان است؛ همانا که آزاد است.
امام فرمود: بله، آزاد است؛ اگر بنده بود که این سر و صداها از خانه اش بلند نبود.
امام این سخن را فرمود و رفت. خادمه به منزل بازگشت. چون غیبتش طولانی شده بود، بشر از او پرسید چرا معطل کردی؟
خادمه گفت: مردی مرا به حرف گرفت و سؤال عجیبی از من پرسید.
بشر گفت: چه سوالی؟
-از من پرسید که صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟ گفتم البته که آزاد است.
بعد هم گفت: بله، آزاد است، اگر بنده می بود که این سر و صداها از خانه اش بیرون نمی آمد.
بشر گفت: آن مرد چه نشانه هایی داشت؟
وقتی خادمه علائم و نشانه ها را گفت، بشر فهمید که موسی بن جعفر است.
پرسید: از کدام سمت رفت؟
بشر در حالی که پایش برهنه بود، به خود فرصت نداد که برود کفش هایش را بپوشد، برای این که ممکن بود امام را پیدا نکند. با پای برهنه بیرون دوید و خودش را به موسی بن جعفر رسانید.
سپس خود را به پای امام انداخت و عرض کرد: شما چه گفتید؟
امام فرمود: من این را گفتم.
بشر فهمید که مقصود چیست.
گفت: آقا! من از همین ساعت میخواهم بنده خدا باشم؛ و واقعاً هم راست گفت. از آن ساعت دیگر بنده خدا شد. و به این علت که پابرهنه به دنبال حضرت دوید به بشر حافی ـ بشر پا برهنه ـ مشهور گشت.