من شاعر نيستم

 

من شاعر نيستم؛
امّا كاش مى توانستم لحظه اى از آتش محبّت و هراسِ از فراقِ كودكِ به دامن آويخته پدر را كلمه كنم؛ بسرايم؛ تا كلام در همه كتاب ها آتش گرفته، بسوزد؛ تا اهل كتابى نماند الّا اين كه اهل دل شود؛ صاحب دل شود؛ اولوالالباب شود؛
تا نه بعد از ظهور، كه امروز، پشت امامش مسيح بن مريم پشت امام ما نماز گزارد.

من شاعر نيستم،
و بيتى نسروده ام؛
اما كاش واگويه گريه طفل شيرخواره باشم تا آتش در خرمن آتش افروزان در خيمه ها افتد.

من بيتى نسروده ام،
تمنّاى بيتى در بهشت ندارم،
ولى تمنّاى غلامىِ درب آن خانه از ياقوتِ سفيد را، چرا.