غمى كه جوان را پير مى كند!
بعد از واقعه كربلا، نكبت آن واقعه عالم را گرفته، و خاك بر سر عالم شده؛ آب خوش از گلوى كسى پايين نمى رود؛ ديگر دل آرام نمى گيرد؛ قرار نمى يابد؛ چرا؟! نمى داند.
و چشم از شدّت انتظار، با خيال راحت بر هم نمى آيد. بلايى سر كاينات آمده كه ناآرامى، به جانش نشسته؛ گويا هميشه سينه مى زند.
خاك مگر چه توانى دارد كه بتواند مصيبت مادر خلقت را بر پشت خود تاب آورد؟!
خيلى جاها آب پيدا نمى شود، خشكسالى و قحطى است، تازه اگر هم پيدا شد، كم است، و جيره بندى شده است، و تازه همه آبها كه شيرين نيستند، اصلاََ خيلى وقت است ديگر آبها شيرين نيستند. براى همين است كه آب خوش از گلوى كسى پايين نمى رود.
آن را كه آب گوارا بر تشنگان است، خيلى وقت پيش، در قعر چاهش كردند، تا جايى كه رندان تشنه لب را کسى آب نداد.
و حالا ما مانده ايم و حديث آن آب روشن، كه حكايت جدايى را خرابتر مى كند، و با اين همه، هزار بار از آبادى اين دنياى خاك بر سر بهتر است.
و باز مگر به حرمت آن لب تشنگان،
و قطره
قطره
قطره خون مظلوم، مظلوم، مظلوم "دستى از غيب برون آيد و كارى بكند".